لينک Link

رودی برومند: آن روز که سفر آغاز شد

امروز با یک دوست که آن سر دنیا زندگی‌ می‌‌کند حرف می‌‌زدم. از آن صحبت‌ها که آدم تایپ می‌‌کند. بعد وقتی‌ پرسید اهل کجا هستم که همشهری‌های او را به خوبی‌ می‌‌شناسم، دچار تردید شدم که اصلا بگویم کجایی هستم.

پدرم از یک شهر می‌‌آید، مادرم از شهری دیگر. خودم متولد یک شهرم، و در شهری دیگر بزرگ شده‌ام. به ینگه دنیا آمده‌ام، و فرزندم متولد اینجاست.

اینجا وقتی‌ کسی‌ از آدم بپرسم اهل کجاست، مطمئن نیستم که چه می‌‌خواهد بداند. آیا منظورش این است که اهل همین شهر یا شهری دیگر؟ کدام کشور؟ خاورمیانه کجاست؟ نه، نه، یک قاره نیست. بخش میانی آسیاست. به اداره پست که می‌‌روم تا بسته‌ای برای ایران بفرستم، همه نگاه می‌‌کنند به خط‌وط نشانی که ‌ با حروف لاتین خیلی‌ فرق دارد. بچه به بغل و جعبه یا پاکتی به دست در صف جلو می‌‌روم تا نوبت به من برسد و به کارمند پست می‌‌گویم تنها یک جور پست برای ایران هست، و بعد او می‌‌گوید، عجب، از من بهتر بلد هستی‌. بله، چون مجبورم حواسم به اینکه مال کجا هستم باشد. دوست ندارم اینجوری باشد.

ما همه مال زمین هستیم. روی همین خاک که از بالا نه مرز دارد نه رنگ می‌‌شناسد. و این حرف‌ها به نظر شعار می‌‌آیند. پس تنها می‌‌گویم ایرانی‌ هستم. همان جا که چهار فصل زیبا دارد. همه چیز بوی خودش را دارد. چای را با قند می‌‌خورند، و به مهمان اصرار می‌‌کنند که بماند. همان جا که بچه‌ها در کوچه‌ها می‌‌لولند و آدم می‌‌خواهد کله‌های عرق کرده‌شان را که بوی گوسفند گرفته ببوسد. همان جا که تا چند وقت پیش مردم این سر دنیا فکر می‌‌کردند مردمش از بدبختی خوشحالند. آنجا که بالاخره همه دیدند جوان و پیرش فریاد می‌‌زند عاشق آزادی هستند، و یادشان نرفته اهل کجا هستند. دست یکدیگر را می‌‌گیرند، و با هم نمی‌‌ترسند.

من خودم آمدم این سر دنیا. دارم فکر می‌‌کنم به پسرکم وقتی‌ عقلش رسید که بپرسد چه بگویم؟ آن‌ روز که سفر آغاز شد نمی‌‌دانستم که اصلا بعضی‌‌ها ممکن است اهل جاده باشند. هنوز نرسیده ام. اما یادم نمی‌‌رود از کجا آغاز کردم. اهل همان جا می‌‌مانم.

|



<< Home