قبل از دیدن هر چیزی بوی کاج و رطوبت رو حس میکنی و مثل وقتهایی که کسی می خواد تورو غافلگیر کنه و چشمهاتو میبنده. تو هم با چشمهای بسته و گفتن جالا چی می شه ...چی شه؟ اینجا کجاست... دست های لرزان و لبخندی که نمی دونی باید باشه یا نه . با همون چشمهای بسته قبل از غافلگیری پا تو از فرودگاه می ذاری بیرون... داره بارون میاد... ابرهای خاکستری... اونقدر خاکستری که طعم هیچ بارونیو به یادت نمیاره . خیس می شی و تازه می فهمی که این خواب شب پیش نیست. و بیداری... حالا که گوشهات بستست بذار چشمهات ببینند و یاد بگیری که میشه توی بیداری اینهمه رنگ دید. یه آسمون آبی٬ رنگ مداد رنگی هات... یه عالم درخت سبز شسته شده. انگار هزار ساله خیس بودند و تو بوییدی مزه سبز کاج رو... رنگ ها ساده و شفافن و این تازه اول فاصله هاست. انگار از زمین تا همون اسمونی که عاشقش هستی هیچ چیز دیگه ای نیست. خالیه . خط زمین تموم می شه و بی مقدمه به آسمون می رسی. اینه که میگم نمی فهمی آسمون به تو نزدیکه یا دور!
ساختمون ها یا اخرایی اند یا اکر و نارنجی با سقفهای شیروونی قهوه ای . تمام مدت احساس می کنی وارد دنیای انیمیشن شدی و می خوای دست بزنی رنگها رو لمس کنی... مثل رنگهایی که قبلا دیده بودی٬ احساسشون کنی٬ لمسشون کنی و مزه خاک روشن کویر یا قهوه ای خاکستری کوه های تهران رو به یاد بیاری.. اما اینجا به هر رنگی که دست می زنی به دستهات نمی چسبه زود از دستت در می ره و تو نمی فهمی این خاک همیشه خیس جرا اینقدر شیرینه! چرا حتی رنگ آلو و سیب و پرتقال هم اونی که تو میشناسی نیست و باز به خودت می گی ..آهای تو بیداری ... این خواب نیست.
شهره از سوئد: رنگ آلو
عاشق آسمونیو یک دفعه از خود خود آسمون فرود میای روی زمینی که نمی دونی نزدیکه به آسمون یا دور... عاشق رنگ آبی آسمون هستی و یک شب بی بدرقه راهی آسمون میشی و بعد از صبحی که خورشید رو تعقیب کردی میای روی زمین.